ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤کسی را میخواهم نمیابمش¤

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش می‌سازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش تو هم کسی می‌خواهی، نمی‌یابیش می‌سازی‌اش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه … اصلا بیا چیز دیگری نسازیم و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم در آن‌چه هست روی چمن‌های هم دراز بکشیم به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید! گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤خواب وخیال¤

خواب و خیال نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤وقتی از چشم توافتادم¤

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست♥♥ عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست♥♥ ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد♥♥ کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست♥♥ در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید♥♥ هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست♥♥ بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند♥♥ دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست♥♥ عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد♥♥ قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست♥♥ وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد♥♥ پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست … گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤چرا گریه کنم؟¤

چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت. چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم. چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام. چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ. چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم. چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است……… گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤داستان دایی ممد قسمت سوم¤

دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخل‌های بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد. یاد خواهرش که می‌افتاد حس می‌کرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی می‌آمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنه‌ای، سنگینی شان را روی دوشش احساس می‌کرد. تا یکی پیدا می‌شد و گلی را می‌برد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی می‌کرد. اینطور که پیش می‌رفت راضی تر بود. حاجی گفت: "هفته شو همون جا می‌گیریم.» دایی ممد دوباره سرش را تکان داد. حاجی گفت: «خاله را خودت خبر می‌کنی؟» دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت. حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.» دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید: «خب گلی یه خبری باید می‌داد. این دختر چرا اینجوری کرد؟ وقتی دو ماه تموم خواهرم این حال و روزو داشت، باید یه خبری می‌داد» حاجی گفت: «اوقاتش تلخ بود. سر اون دعوا هنوز اوقاتش تلخ بود. من که خبر نداشتم.» ((((بقیه در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...

¤داستان دایی ممدقسمت دوم¤

نیمه‌های شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید. «دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!» حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد: «چه خبر شده حالا؟ نمی‌خوای بیای تو؟» و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغ‌هاش هنوز روشن بود. «نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!» دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمی‌خواد بچه‌هارو بیدار کنم؟» «میل خودته. اما حالا لازم نیست» دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!» حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب می‌شینم تا بیای.» و همانطور که دور می‌شد با دو دست کلاهش را گذاشت سرش. دایی ممد برای یک لحظه ایستاد و او را تو تاریکی نگاه کرد. کوچه تاریک و خلوت بود. دایی ممد رفت تو فکر، به نظرش نیامد که آمده باشند خبر طلاق دادن گلی را بدهند.((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...