ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه سرباز¤

چراغ زیادی از برو بچه‌ها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود. مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟ - الان می‌زنم. مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمی‌درمانی. وقتی مامان شیمی‌درمانی می‌شد، من به جاش، غروب ها زنگ می‌زدم به باباجی، بعضی شب ها هم می‌رفتم پیش شان. شماره ی باباجی را گرفتم. - الو... سلام باباجی... - ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ - منم باباجی... غزال. - کی؟ - غزال؟ - اه... غزال... خوبی بَبَ؟ - خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟ - الو...الو... ساعت شما چنده؟ - چهارونیم. - صبح به مریم می‌گم پاشو صبح شده... می‌گه شبه. زنگ زدم به انوشه، می‌گم صبحه یا شبه؟ می‌گه صبحه... می‌گم ببین مادرت چی می‌گه.... الان ساعت چنده بَبَ؟ - چهارونیم. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه ام رستم¤

“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند. به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی. ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد. ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد! به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت: محمود غزنوی زنی را کشت. پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید.” ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت سوم¤

در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هایی که از چنکک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش می‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت. دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پیچیده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسید که مادر درست شکل همین زن است. او هم یک چادر نماز راه راه مثل همین داشت. اما از بالا که او را دید فورا دلش برای مادرش سوخت. هیچ وقت مادرش را این طور از بالا ندیده بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت دوم¤

کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یک‌نواختی که همیشه بچه مدرسه‌ها سر کلاس به مسئولیت یک‌دیگر راه می‌اندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی می‌کرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد. اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ می‌کرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ می‌خورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال می‌زنه. خدایا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دست‌های یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد. باز فریاد معلم بلند شد. “اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین می‌زنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!” (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت اول¤

آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشه‌های در، روی میز و نیمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد. شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قیافه‌ها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدران‌شان گردند. یقیناً پیکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغ‌ها عوض می‌شد و یا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گردید. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آیینه شکسته قسمت دوم¤

من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب خواندم . یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه ایستاده . من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را دربیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم. سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم را می بستم . در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه ب ه اودت بر خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...