بار اول که دکتر دروبل در راهروهای بنای خاکستری رنگ و وسیع بخش تحقیقات بنگاه کل داروئی به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و توی نخ او نرودغ از زشتی او آدم همانقدر یکه میخورد که از زیبائیش. و چنان مینمود که خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناکی را که طبیعت گاهی آدمیزاد را بدان میآراید در خود جمع کرده بود.
پا توی شصت گذاشته بود و بزک غلیظ، با خمیر گلی رنگ، شیارهای بی حساب صورت مفلوکش را بتونه، کرده و دست اندازهای صورتش را با بازی سایه روشن خارق العاده ای مشخص تر ساخته بود. در طرفین دماغ عقابی بیرون پریده اش، دو چشم ریز خاکستری، در پناه چین های پوست چروکیده قرار گرفته بود، قشری از آرد قرمز، که خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روی زمینه دیوار ترک دار در حال فرو ریختن، بیاد می آورد.
گونه های مخطط او را در خود گرفته بود از چانه بپائین، پوست، باردیفی از تپه ماهور، به دره های تاریک مشرف می شد تا در پناه ردیف فشرده گردن بندی از مروارید قلابی رنگ باخته قرار گیرد. پیراهن سفید سرگردانی به عبث تقلا میکرد تا توجه را از پستانهای آویخته اش برگیرد. و بالاخره دستها، قهوه ئی، مثل دست مومیائیهای مصر، برجستگی رگها را نشان میداد و به انگشتان استخوانی با ناخن های از ته چیده که با لاک قرمز تند رنگ آمیزی شده بود منتهی میشد. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب ...