ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان دایی ممدقسمت اول¤

دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننه‌ات خونه نیست؟» یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد. کلّه کبوترها را رفت و روب می‌کرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش می‌دید احساس راحتی داشت. دلش می‌خواست کمی‌تنها باشد، اما می‌دانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر می‌توانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمی‌دانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال می‌کرد وقتی اینطوری ادامه پیدا می‌کند، ‌اتفاقی نمی‌افتد. اما حالا فکر می‌کرد انگار از مدتها پیش‌اتفاق افتاده بود. از وقتی که از ده زده بودند بیرون. از وقتی که زن گرفته بود و رفته بود سر کار((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه کشیک شبانه¤

درست از دوازده شب به بعد، وقتی چراغ راهروها خاموش می‌شد و نظافتچی از شستن پله ها فارغ می‌شد، آرامشی که در انتظارش بودم از راه می‌رسید. او بعد از چند سرفهة کوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن می‌کرد و به اتاقک خود می‌رفت. آن وقت اول زنگ ساعت دیواری در طبقه بالا به صدا در می‌آمد. بعد بادی آرام در میان شاخه ها می‌وزید. و آخر سر سکوتی بود که می‌خواستی. کتابهایم را می‌گشودم و به صدای سوت آهسته کتری بر بخاری ذغال سنگی گوش می‌دادم. آن سالها دانشجوی مدرسه طب بودم. کشیک شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...