ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت دوم¤

کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یک‌نواختی که همیشه بچه مدرسه‌ها سر کلاس به مسئولیت یک‌دیگر راه می‌اندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی می‌کرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد. اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ می‌کرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ می‌خورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال می‌زنه. خدایا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دست‌های یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد. باز فریاد معلم بلند شد. “اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین می‌زنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!” (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت اول¤

آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشه‌های در، روی میز و نیمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد. شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قیافه‌ها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدران‌شان گردند. یقیناً پیکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغ‌ها عوض می‌شد و یا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گردید. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آیینه شکسته قسمت دوم¤

من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب خواندم . یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه ایستاده . من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را دربیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم. سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم را می بستم . در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه ب ه اودت بر خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آیینه شکسته قسمت اول¤

"اودت" مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می نشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا " وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه کشیک شبانه¤

درست از دوازده شب به بعد، وقتی چراغ راهروها خاموش می‌شد و نظافتچی از شستن پله ها فارغ می‌شد، آرامشی که در انتظارش بودم از راه می‌رسید. او بعد از چند سرفهة کوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن می‌کرد و به اتاقک خود می‌رفت. آن وقت اول زنگ ساعت دیواری در طبقه بالا به صدا در می‌آمد. بعد بادی آرام در میان شاخه ها می‌وزید. و آخر سر سکوتی بود که می‌خواستی. کتابهایم را می‌گشودم و به صدای سوت آهسته کتری بر بخاری ذغال سنگی گوش می‌دادم. آن سالها دانشجوی مدرسه طب بودم. کشیک شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه چیزای ارزشمند زندگی¤

ارزشمند ترین چیزهای زندگی معمولاً دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند ، بلکه در دل حس می شوند . پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم . زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم . مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده ؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد می دانست . به او گفتم : به نظر مى رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم . او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد . (((((بقیه در ادامه مطلب))))) ادامه مطلب ...