-
¤ زخـــم زبــــون ¤
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 19:22
ای دلِ افـســــرده ی بــــارون زده ... ! کـــه غـــم رو بـنـــدبـنـــدِ دلـــت ، فــــواره ی خـــــون زده ¤¤از چــــی مـیـخـــــوای دَم بـــزنــــی ،کـــه روز و شـــب نـبـــــارم ؟ وقـتــــی کـــه حـــرفــــی واســــه اروم شـــدنــــت ، نـــدارم ¤¤ ای دلِ افـســــرده ی کـــوچــــه گـــــردم ... ! کـجـــای ایــن...
-
¤یـــادتـــــو¤
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 19:19
صـبــــورم امـــا هــــرگــــاه یــــاد تــــو کـــــردم شـکـسـتـــــه ام بـــا نـبـــــودت ای مــونــس جـــــان؛بــال و پـــــر را بـسـتـــــه ام مــــی شـکـنـــــم هـــــزار بـــــار ؛امــــا گــــویــم تــویــــی یـــارم از هـــــر کـجـــــا سـخـــــن گـــــویـــم تـــــویــی لــحـظـــــه هـــای تـکـــــرارم ؛...
-
¤ می نویسم تو را ¤
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 21:09
مــی نــــویـســـــم تــورا بـــا بـغــــــض بـــا هـمـیـــــن دسـتـــــای خـسـتـــــم♥♥ مـــی نـــویــســــم کـــــه بــدونـــــی مــــن هـنـــــــوز یــاد تـــو هستـــــم♥♥ مـــــی نـــویـســـــم از رهــــایــــی از نـگــــــاه عـــــــاشـقــــــونـــه♥♥ ازامـیـــــد وعــشـــــق وخـــــوبــــی تــــوی ایـــن دوره...
-
¤توی آسمون چشمام تو طلوع آخرینی¤
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 21:05
تــوی آسـمــــون چـشـمــــام تـــو طـلــــوع آخـــریـنـــــی♥ رومــــو بـــر مــی گــــردونـــم تـــا ، تـــو نـگــــام اشـکـــو نـبـیـنـــــی♥ خــــوب مـــی دونـــم کـــه حـضـــورم پــای رفـتـنــــت رو بـسـتــــــه♥ گــریــــه هـــــام راتـــو گـــرفـتــــه مــث پـلـهـــــای شـکـسـتـــــه♥ واســــه مــــا لـحــظــــه...
-
¤باز هم شب آمد وغمها مرا در بر گرفت¤
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 21:03
بـــاز هـــم شــب آمـــد و غـــــم هـــا مـــــــرا در بـــرگــــرفــت♥♥درد هـجـــرانـت مـــــرا هــــر لــحــظــــه در بــسـتــــر گــرفـــت ♥♥ تــا کــــه یـــاد آمــــدچــــه شبــهـــــا عــشــــق مــــا را بــــود و بـــس♥♥بـــاز هـــــم ایـــن دل ســــراغ شــــانـــه ی دلـبـــــر گـــرفــت♥♥ در فـــــراقـــت...
-
¤تو هم با من نمی مانی
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 20:58
تـــو هـــــم بــا مــــن نـمــــی مـــــانـــــی ، بـــــرو بـگـــــذار بــــرگــــردم♥ دلـــــم مــــی خــــواســـت مــــی شـــــد بــا نـگــــاهــت قـهــــر مـــی کـــــردم ♥ هـــــوا ابـــریـســت ، دلـتـنـگـــــم وچـنـــــدیـســت بــاخــــودم بـــا عـشــــق مــی جـنـگــــم♥ اگــــر مـــی شــــد بــرایــــت مـــی...
-
¤داستان بازیچه سرنوشت قسمت دوم¤
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 21:26
فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت...
-
¤داستان بازیچه سرنوشت قسمت اول¤
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 21:14
یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل...
-
¤داستان قدرت عشق قسمت دوم¤
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 21:14
برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد،...
-
¤داستان قدرت عشق قسمت اول¤
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 21:02
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود...
-
¤داستان کمبودمحبت قسمت دوم¤
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 20:40
همان روز اول دعواهای هایده و سحر شروع شد، البته هایده بیشتر اوقات فراغتش را با شهلا می گذراند و سعی می کرد کمتر در خانه باشد، یک روز که مثل همیشه هایده با شهلا مشغول قدم زدن در پارک بودند، هایده نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به دوستش گفت:_" من دیگه باید برم..." شهلا با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" چیه! دیر کنی سحر خانم دل...
-
¤داستان کمبودمحبت قسمت اول¤
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 20:34
وقتی هاشم دید دخترش با ازدواج مجددش موافق نیست، از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و سعی کرد در حق دخترش پدری کند، ولی تقدیر بازی دیگری با آن خانواده داشت، هاشم عاشق شده بود، آن هم در48 سالگی خنده دار است، تمام فامیلهایش از داستان عشق هاشم و مینا باخبر بودند و به آنها لیلی و مجنون می گفتند، ولی حالا مجنون حدود دو سال بعد...
-
¤اگرتنهاترین تنها شوم بازم خدا هست قسمت دوم¤
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 23:55
مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه...
-
¤اگرتنهاترین تنها شوم بازم خدا هست قسمت اول ¤
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 23:49
اوایل فصل سرد زمستان، باران شدیدی می بارید، آسمان خشمگینانه بر سر ابرها فریاد می کشید و ابرهای تیره از ترس این غرش می گریستند، مرد جوان در آن سیاهی شب و در آن سرمای طاقت فرسا خسته و سردرگم قدم بر می داشت، او آنقدر در فکر و خیالش غرق شده بود که اصلا به لرزش بدنش و سراتاپایش که خیس آب شده بود توجه نکرد و بدون هدف به...
-
¤داستان کوتاه تاوان¤
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 18:26
در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به...
-
¤داستان کوتاه اولین گناه¤
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 12:56
بار اول که دکتر دروبل در راهروهای بنای خاکستری رنگ و وسیع بخش تحقیقات بنگاه کل داروئی به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و توی نخ او نرودغ از زشتی او آدم همانقدر یکه میخورد که از زیبائیش. و چنان مینمود که خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناکی را که طبیعت گاهی آدمیزاد را بدان میآراید در خود جمع کرده بود. پا...
-
¤داستان کوتاه سواره نظام¤
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 20:36
رگبار گلوله خاموشی دهکده را شکافت. زن های سراسیمه، کودکانشان را در پناه گرفتند. درها با شتاب بسته شد و صدای افتادن کلون ها به گوش آمد. پیرمردان که در کافه کوچک دهکده به دور میز بازی دومینو، سرگرم نشخوار زمان بودند با عجله بیرون ریختند و پراکنده شدند. اما خوآن کریسموس تومو به آستانه در خانه محقر خود نرسید: گلوله ئی از...
-
¤داستان جن در مصر باستان¤
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1391 20:39
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید...
-
¤داستان خائن قسمت سوم¤
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 21:08
خانم اشرف خانم، مضطرب نباشید. من از این وقایع به طور خیلی اتفاقی خبردار شدهام، پنج نفر در این کمیته انتخابات از طرف تشکیلات کارگری آنروز انتخاب شده و اینها توانسته بودند قریب 500 رای به اسم اوساعلی قالیباف که نام حقیقیش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بریزند و ادارة سیاسی از این حادثه کاملاً اطلاع داشته، به...
-
¤داستان خائن قسمت دوم¤
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 21:00
دو روز قبل از انتخابات یک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سینما رفت. من هم دنبال آنها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوی آنها جا بگیرم، به طوری که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. یک فیلم جنگی آلمانی نشان میدادند. هنوز فیلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان میکنم دیگر چند روزی نتونیم با هم به...
-
¤داستان خائن قسمت اول¤
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 20:53
پنج نفر بیشتر دستاندر کار نبودند و از آنها یک نفر خائن بود. این پنج نفر تقریباً - درست نظرم نیست - کمیتة انتخابات را تشکیل میدادند. قضایا مال پانزده شانزده سال پیش است. اوساعلی قالیباف را خود من من برحسب یادداشت بدون شمارة بازپرس ادارة سیاسی تحویل زندان موقت دادم. بعد نفهمیدم که چه شد. در هر صورت پس از قضایای...
-
¤داستان عشق مجازی قسمت دوم¤
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 20:26
راستش منم اعصابم خرد بود .درس داشتم .. جواد هم احتمالا میخواست بیاد به دیدنم . -فریبا من شوخی نمی کنم . من دیگه از زندگی سیر شدم . آدماش همه نامردن . همه بی وفان . -زنت چی ؟ /؟ دخترت؟/؟ اونا چه بدی در حقت کردن ؟/؟ -زنم غر غروست همش ارث پدر می خواد . دخترم فقط دلم واسه اون میسوزه .. یه شماره موبایل داد و گفت اگه دیدی...
-
¤داستان عشق مجازی قسمت اول¤
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 20:21
نمی دونستم با ناله هاش چیکار کنم . با اشکهایی که می گفت واسم می ریزه . با درد های درونش . اشتباه کرده بودم . خیلی تصادفی تو یکی از این چت رومهاباهاش آشنا شده بودم . تازه با عشق قبلی خودم بهم زده بودم و اونم حرفای قشنگی می زد . خیلی زیبا از عشق می گفت . از اون حرفایی که عشق سابقم بهم نزده بود . من هنوز به فکر سعیدعشق...
-
¤داستان کوتاه گلابتون قسمت دوم¤
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 19:30
مراد با اشتیاق کاه ها را مرتب می کرد و حامد هم یونجه ها را در آخور ریخت و جای آب را با سطل حلبی زنگ زده پر کرد.حامد یک کم از مراد هیکلی تر بود، چشمان مشکی ،بینی باریک ،موهای جوگندمی و پر پشت که با بی سلیقگی تمام روی سرش یه طرفه شانه شده بود و ریش های پراکنده روی صورت و ژاکت قهوه ای کم رنگش او را از دیگران متمایز کرده...
-
¤داستان گلابتون قسمت اول¤
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 19:23
آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد. مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به...
-
¤داستان کوتاه کاخ کسری¤
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 19:47
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه...
-
¤داستان کوتاه سرباز¤
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 19:45
چراغ زیادی از برو بچهها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود. مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟ - الان میزنم. مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمیدرمانی. وقتی مامان شیمیدرمانی میشد، من به جاش، غروب ها زنگ میزدم به باباجی، بعضی شب ها هم میرفتم پیش شان. شماره ی...
-
¤داستان کوتاه ام رستم¤
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 19:39
“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند. به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در...
-
¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت سوم¤
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:34
در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدمها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشتهایی که از چنکک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش میخواست او هم آزاد بود و مثل آنها هر جا که دلش میخواست میرفت. دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه...
-
¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت دوم¤
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:26
کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یکنواختی که همیشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئولیت یکدیگر راه میاندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد. اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد....