-
¤داستان کوتاه سنگ¤
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 18:02
کم کم غروب می شد غروبی که همیشه دوستش داشتم غروبی که هر گاه از راه می رسید من و دوستانم بر بالای کوه به آن می نگریستیم آن لحظه فراموش نشدنی باز هم در راه بود سکوت مبهمی کوهستان را پر کرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بودیم که یکباره صدایی خشمگین همه ی نگاهها را ربود و به سوی خود جلب کرد و بعد هیجده چرخی را دیدیم که بر...
-
¤داستان باغ سنگ¤
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 17:51
روز عقد کنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را می دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه ای که روی سر عروس داشتند قند می سائیدند به کار بود که مرد آن حرفها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوی آنهمه زن و مرد که قند می سائیدند ، انگار قندی در کار نبوده است،...
-
¤بانوعسل بدیعی درگذشت روحش شاد¤
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 20:05
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄► اون روزاصلاحالم خوب نبود چند دقیقه قبلش در یک سایت خبری خونده بودم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار...
-
¤داستان مسافری از هند¤
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 18:39
ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با...
-
¤مـیـخـــانــه چـشــــمـت¤
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1392 20:02
فـســــون چـشــــم جــــــادویــت حـکـــایــت دارد از مـســتــــی ♥ از آن شـبـهــــای پــرنــوری کـــه خـــوش بــا عــشـــق بـنـشـســــتــی♥ مـــرا بـــا چـشــــم تـــو شـــوقـیـســت چــــون پـــروانــه بـــا شـعـلــــه♥ نـگــــاهـــت چــــون بـــه چــشــــم آیـــد نـشــــانــد شـعـلــــه بـــر هـسـتــــی ♥ بــه...
-
¤کـلـــبـه احـــزان مــــن¤
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 18:20
جــان بـگـــیــر از مـــن چـــو جــانــان دور شــــد از جــان مـــن ♥ اشــک حـســـرت مــی چـکـــد هــــر لـحـظــــه از مــــژگــان مــــن ♥ یــوســف گـمـگـشـــــتـه را مِـیــلــــی بـــه کـنـعــــانــش چـــو نـیـســــت ♥ رونـقــــی دارد ز غـــــم ایـــن کـلـبـــــه ی احــــزان مــــن ♥ ســاغـــــری دارم لــبـالـــب...
-
¤داستان طفلکی های ناجنس¤
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 19:22
سلانه سلانه به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوم روی نیمکت 3 خانم مسن نشسته اند,کنارشان می نشینم.نگاهم به ساختمان کلانتری می افتد, پارچه بزرگی خودنمایی می کندکه روی آن نوشته شده است اعدام 4 تن از متجاوزین به عنف و سرقت های مسلحانه. غرق افکار خودم می شوم اما هر لحظه توجهم به 3 خانمی که کنارم نشسته اند جلب می شود.یکی از آن ها...
-
¤داستان عاشقانه واقعی غوغا و فرزام¤
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 21:18
اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست ... به آینه که مینگرم عمری بیش از حرف مردم از من گذشته است ... 20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام .... هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ، بچه ی طلاق ... پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن ... از حق نمیگذرم من...
-
¤دیـر آمـدی عـزیـز¤
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1391 21:11
شـــب دشــــنــه مـــــی کــشـــد ؛ خـــــورشــــیــد غــــــرق خـــــون ؛ دریـــا پـــر از جـــنــــون ؛ دیـــــر آمــــدی عـــــزیـــز♥♥ چــشـمـــــان مـنـتـظـــــر ؛ بـــا قـــــطــره هـــــای اشــــک ؛ دیــریــســــت خــفــتــــه اســــت ؛ دیـــر آمــــدی عــــزیــــز♥♥ قـلـبــــی بـــدون عــشــــق ؛ در دســـت...
-
¤داستان بی بی قسمت دوم¤
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 17:50
گتهده که سر راه بود، که اگر هم نبود باید سری بهش میزدم. اول هیولای قلعه خرابهای بر سر تپهای. نه خبری از کسی بود و نه از سگی. چرخ را به درختی تکیه دادم و آبی به صورتم زدم و به طرف قلعه به راه افتادم. یک سوراخی در نزدیکی قلعه پیدا بود. با تمام زورم فشار دادم که سوراخ باز تر شود و خم شدم توی خزیدم تو. به کلفتی سنگ...
-
¤داستان بی بی قسمت اول¤
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 17:43
جو درو که تمام شد، یک روز بی بی همهی مردهای کاری ده را به قلعهی اربابی خواند. روز عاشورا بود و کسی به صحرا نرفته بود، و بی بی به یک کرشمه دو کار میکرد. هم خرج میداد و هم به آخرین خردهکاریهای پیش از سر خرمن میرسید. اما بیبی این بار حال چندانی نداشت و دراز کشیده بود و حرفی نزد و تختش بر جای همیشگی ماند و مباشر...
-
¤وصیت مرد خسیس به همسرش¤
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 18:04
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد. زن نیز قول داد که چنین...
-
¤ماجرای خواستگاری و ازدواج¤
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 18:02
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس!...
-
¤داستان طنز لاف زدن¤
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 17:58
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند : تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم ! اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم ! شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم ! سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند . . . . . ....
-
¤شبگرد¤
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 19:32
عشق من بلند شو از خواب، شب رویایی تمومه ♥ بغض قلبم تو صدامو ، خنجرش رو به گلومـــه ♥ پاشو تا شب نیمه جونه ، رخت کوچت رو به تن کن ♥ آخرین قطره ی اشکو ، مرهم زخمــــــای من کن ♥ دیگه اینجا موندن ما ، موندنی بی سرنوشته ♥ رنگ باغ لحظه هامون رنگ گلهای بهــشته ♥ دیگه این اشکای بارون ، بازی سخت زمونه ست ♥ تنها راه پیش رومون...
-
¤بشتاب ای زمانه¤
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 19:30
ای آنکه با تو عمری؛ بی دغدغه بسر شد♥ اینک زمان اندوه؛ دلشوره ای دگر شد♥ رفتی ز کوی من باز ؛ با صد غم و بهانه ♥ در تو اثر ندارد ؛ این گریه شبانه ♥ بِشِتاب ای زمانه ؛ تا بگذرد خزانم♥ کو دلخوشی که شاید؛ در خاطری بمانم؟♥ «در من چه سوز و سازیست ای خدا تو دانی♥ از آتش درونم بس قصه ها که خوانی»♥ خود سوزی دلم را هرگز کسی...
-
¤خدایا کاشکی برگرده¤
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 18:22
دوباره مثل شبگردا به اون سالا سفر کردم♥ تموم خاطره هامو که توش بودی خبر کردم♥ نشستم کنج حسرتها , همون جایی که گل کردی♥ تو اونجا عاشقم بودی , همون جا عاشقم کردی♥ دوباره آرزو کردم پر از شک و پر از تردید♥ دوباره گونه هام تر شد دوباره قلب من لرزید♥ دوباره زیر لب گفتم: بگو تو قلب من جاته♥ سکوت خسته تو بشکن , بگو دنیا تو...
-
¤به جرمی که تورا من دوست دارم¤
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 18:16
شــب اســـت و روزگــــارم هــــم چـــو یــک شــب♥ شـــب اســـت و کــــرב ه ام از عــــشـق او تــب♥ خـــــیــال او شــــده رویــــاﮮ مــــن بـــــاز♥ و مــــن بــیـــــزار از ایــــن آواز و ایـــن ســــاز♥ هــمــﮧ شـبـهـــــا بـــﮧ یـــاבش گــــریـــﮧ کــــرבم♥ و خــنــــدیـــدم چــــو فـهــمــــیـدم کـــﮧ...
-
¤داستان همای¤
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 21:00
پسران سیه چرده ی سوسمار خواران که پیغمبر آئین اسلام را به ایشان آموخت، خیمه های جنگی و پرچم های آبی رنگ خویش را در برابرجیحون سپید که ازآن عطر سنبل برمی خیزد برافراشته بودند. سی روز بود که اینان چون دسته های ملخ صحرایی بدین سرزمین هجوم آورده، شهر را در محاصره گرفته بودند و پاسدارانشان همه کوره راه های کوهستان ها و همه...
-
¤داستان شب زنده داران¤
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 20:51
فروشندهای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور میرود، کلفتی که خانهی رفیقهاش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم میآیند. دو درشکهچی هنوز در ایستگاه ایستادهاند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد میشود، کودکی شببیدار که همه او را میشناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم...
-
¤داستان کوتاه دیوید لنگ¤
جمعه 11 اسفندماه سال 1391 21:34
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند...
-
¤روی لبهایم شبی نامت گذشت¤
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 17:59
حرفهایی سوخته بر دامان غم؛ می گدازد سینه ام را باز هم!♥♥ حرفهایی تکه تکه می چکید؛ وحی غربت ،دم به دم سر می رسید!♥♥ خانه ای بهتر ز چشم من ندید؛آیه های اشک، یک یک می دمید!♥♥ او شبیه بغض من از آه بود؛ او به سوی گونه ام در راه بود♥♥ ای همیشه جاودان در سینه ام؛ ای نفس هایت همه آیینه ام♥♥ با من این دل گویه ها را گوش کن؛ های...
-
¤کجاییم منو تو؟¤
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 17:54
کجاست \"شعر باران ِ \" دست های تو وقتی چشمها را به میهمانی غزل های مجروح و حاشیه های اشاره و اشک می برد.... کجاست مسیر باریدن این همه درد وقتی در مطلق سکوت با آینه تکرار میکنی و تنها،نیمکت های منتظر شهر شاعر تصنیف های بی مخاطب اندوه می شود..... کجاست رد پای جامانده تو از غربت راه های بی چراغ وقتی که پرستوهای مشتاق ِ...
-
¤فکر رفتن میکنی بی من چرا؟¤
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 17:50
میشود سیب از نگاهت سرخ چید ؛ در حریم امن قلبت سر کشید♥♥ همچو قایق بر سراب سینه ای؛ همچو باران بر شیار گونه ای♥♥ همچو شعری با غمی شیرین و شور؛ میکنی برذهن من با غم عبور♥♥ می شوی هم معنی ِ شعر و یقین ؛ من تو را معنی نکردم جز به این!♥♥ میبری اندوه و دردم را به دوش ؛ می خوری زخمی تنم را نوش ِنوش♥♥ میبری دار و ندارم را به...
-
¤داستان کوتاه مرد افسرده¤
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 19:02
لیندا به سرعت پله های هواپیما را طی کرد، او مهماندار یکی از خطوط بین المللی بود و باید خود را برای پروازی طولانی مدت آماده می کرد، قرار بود هواپیما تا لحظاتی دیگر کالیفرنیا آمریکا را به مقصد هامبورگ آلمان ترک کند و پرواز حدود یازده ساعت طول می کشید، پس از لحظاتی مرد 50 ساله ای که توماس نام داشت و ظاهراً خیلی هم...
-
¤سفر¤
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 18:57
غزل ناب نگاتو باز دلم زمزمه کرده♥♥ غم دوریت برای من بدترین عذاب ودرده♥♥ باتوپائیزوزمستون یه بهار دیرگذربود♥♥ فکرسال وماه نبودم غصه هام توی سفربود♥♥ یاد اون خاطره هاتم اون غروبای قدیمی♥♥ گل لبخند تو می شکفت توی سرمای صمیمی♥♥ حالا از روزی که رفتی دیگه ماه شب نمی تابه♥♥ خورشید ازوقتی که رفتی تا حالا همش تو خوابه♥♥ غزل...
-
¤خــــدایــا مـمـنــــونـــم¤
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 18:55
مــــادرم شـــریــک رنــج وغـصـــه هــــام♥♥ پــــدرم پـنــــاه تـــرس وگــــریــه هــــام♥♥ خــــواهــــرم سـنـــگ صــــبـورخـــوب مــــن♥♥ داداشـــام ســـایـــه ی امـــن لـحـظـــه هــــام♥♥ دسـتــــای نــــوازش مــادربــزرگ ♥♥ انـتـهــــای دلـنـشـیــــن قـصــــه هــــام♥♥ دوسـتــــای زلال وبــاصـفــــای مـــن♥♥...
-
¤تـنـهــــایــی¤
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 22:02
وقـتــــی کـــه بــا تـــو بــــی کـســـم ؛ یـعـنـــی ازم دوری هـنـــوز♥♥ بـا بــی کـســی مـــی ســـازمـــو؛ بــا درده ایــن دوری بـســوز♥♥ دیــدی یــه وقـــت عـــاشـــق بـشـــه؛ کـســـی کــه از سـنـگـــه دلـــش؟♥♥ فـــک بـکـنـــی واســـه چـشـــات؛ یــه وقـتـــایــی تـنـگـــه دلـــش♥♥ دیـــدی کـســـی بــا گـــریـــه...
-
¤عــــزیــز عــــالــم¤
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 21:57
تــو سـکـــوت ســــرد بــارون زیـــر چـتــــر انـتـظـــاریــم♥♥ پـشــت ایـن پـنـجـــره بــاز تــا هـمـیـشـــه بــی قـــراریــم♥♥ تــا بـیـــای عــــزیــز عــــالــم چـشــــم بــه راه تـــو مــی مـــونـیـــم♥♥ گـــل انـتـظـــار مــی کـــاریــم , شـعـــر عـــاشـقـــی مـــی خــونـیـــم♥♥ اگــه نـبـــض واژه هـــامـــون...
-
¤ســاکـتــی چـیــزی بـگـــو¤
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 19:26
ســـــاکـتـــی چـیـــــزی بـگـــــو بــا مـــن غـــــریـبـــــه نـیــسـتـــــی یــا کــــه شـــــایــــد لـحـظـــــه ای روزی بـگـــــویـــی ای غـــــریـبـــــه کـیـسـتـــی؟¤¤! رســـم دنـیـــــا ایــن چـنـیـــــن بـیـهـــــوده اســـت روزهــــا مـیـمـــــانــی امـــــا عــــاقـبـــــت ایـنــگــــونــــه اســـــت ¤¤...