-
¤دیگه دوست ندارم ¤
جمعه 14 تیرماه سال 1392 12:04
-
داستان کوتاه تقدیر
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 18:57
با نگاه کردن به زن جوان، یاد روزهای گذشته خودش افتاد. روزگاری که امیدهای زندگی اش شکوفه کرده بود. مثل همیشه چشمهایش پر از اشک شد. دستش را به سمت موهای زن برد. آرام نوازشش کرد.رویای همیشگی به سراغش آمد. خودش را در بیمارستان دید. پرستار با لباس سفید نزدیک شد - آقای شایان خدا به شما دو تا گل خوشگل داده لبخندی به بزرگی...
-
طنز بامزه
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 17:39
اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کنه و ماشینشو متوقف می کنه. پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین . اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست. من صَحَبی ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب....
-
یه داستانک جالب از شادی جونم
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 15:54
من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من...
-
داستاک طنز از شادی جونم
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 15:52
شرایط یک پسر ایرانی برای ازدواج (طنز) :|||| از کلیه دوشیزگان قد بلند زیبا رو، واجد شرایط زیر تقاضا داریم تقاضانامه ها و رزومه خود را جهت ربودن دل بنده به صورت پیغام در قسمت نظرات یا به وسیله ایمیل به نشانی بنده بفرستند. بدیهی است پس از انجام بررسیهای کامل، نام افراد دارای صلاحیت به وسیله همین تریبون اعلام خواهد شد....
-
داستانک مهمان ازشادی جون
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 12:58
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در...
-
¤ داستان زیبای کفش ¤
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 19:04
زمستان سردی بود، مهتاب و سامان برای خرید کفش به بوتیکی در خیابان سپه سالار رفته بودند،از میان کفش های رنگارنگ بوتیک آنها بوت سرمه ای رنگی را برای مهتاب انتخاب کردند . یک هفته بعد مهتاب و سامان باهم به کوه رفتند ،آن ها طوری با یکدیگر حرف میزدند که انگار تازه همدیگر رو پیدا کرده بودند ، همین طور کوه را به طرف بالا...
-
داستان کوتاه خوشبختی
شنبه 8 تیرماه سال 1392 16:37
آرام،آرام می گذشتم از جایی که حتی آن را در رویا هم نمیدیدم .مکانی که تصورش برای هر کس غیر قابل باور بود اما توانستم بادرد شیرنش آن رابرای دیگران به تصویر بکشم . به مکانی رسیدم که در آن برای رسیدن به خوشبختی دو چیز را کلید موفقیت میدانستند و من مشتاقانه به دنبالش در همان مکان می گشتم تا بتوانم با کمک آن دو کلید خوشبختی...
-
داستان ارسالی از دوست جونی خودم "شادی"خانم
جمعه 7 تیرماه سال 1392 16:50
داستانک کوتاه خواستگاری به سبک فرنگی: خانم ژولیت عزیز بسیار خرسندم که به آگاهی شما برسانم که این جانب از تاریخ شنبه ١٤ اکتبر به عشق شما گرفتار شدهام پیرو ملاقاتی که با هم در تاریخ ١٣ اکتبر در ساعت ٣ بعد از ظهر داشتیم من خودم را به عنوان یک عاشق سینه چاک به شما تقدیم مینمایم. این علاقه نخست به مدت سه ماه به طور...
-
نامه فریدون فرخزاد به یک فاحشه
جمعه 7 تیرماه سال 1392 16:43
نامه فریدون فرخزاد به یک فاحشه ************************* اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! … چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر درسرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد...
-
دیگه بسه تمومش کن
جمعه 7 تیرماه سال 1392 16:05
-
¤ سکوت ¤
جمعه 7 تیرماه سال 1392 15:57
-
¤عشق یعنی . . . ¤
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 18:18
-
¤ رفتی اما چه بگویم ¤
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 16:18
-
¤داستان کوتاه دنیای مجازی¤
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 17:32
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای...
-
¤داستان کوتاه فریب¤
شنبه 1 تیرماه سال 1392 17:07
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به...
-
داستان کوتاه آقای راننده ی من!!!
جمعه 24 خردادماه سال 1392 18:07
دیرم شده بود.سریعا لباس هایم را پوشیدم وخودم را به سرخیابان رساندم.خیلی منتظر تاکسی شدم.بالاخره ماشینی نگه داشت وسوار آن شدم و به طرف محل کارم به راه افتادم.طبق عادت قبلی تاسوار شدم در کیفم راباز کردم تاکیف پولم را برای دادن کرایه در بیاورم .چشمتان روز بد نبینه!فکر می کنید چه اتفاقی افتاده بود؟خدا به هیچکس نصیب...
-
فــقــط بـگــویــم مــــن زنــم
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 19:07
مــن مــوجـــود ظــــریـفـی هـسـتــم کـه خـــدا آفـــریــد تــا نـشــان دهـــد گــوشــه ای از زیـبــایـیـی آفـــریـنـشــش را مــن نــه هــــدف نـگـــاه گـنــه آلـــود پـســرکــانــم نــه وسـیــلــه شــادمــانــی نـیــمــه شــــب مــــردان مـــن یـک زنــم ! مــوجــودی بــه اسـتـقــامــت کــوه کــه هــرگــز خــورد...
-
¤داستان کوتاه"تنهایی حقیقی"¤؛
شنبه 11 خردادماه سال 1392 20:14
ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس...
-
¤عسک خودمه ¤
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1392 19:44
-
¤داستان کوتاه فقط بخاطر یک لبخند¤
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1392 19:14
در ایوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه ای که آشیانه چهل ساله اوست در حاشیه جنگل در ارتفاعات زیبای مازندران . در دهکده ای که مشرف به دره ایست که در پایین ترین نقطه آن جاده ای انبوه ادم ها را در یک لوپ بسته میبرد و می اورد و پیرزن از ایوان خانه اش هر روز آن را میبیند ، تکرار و باز هم تکرار . گاهی چشمانش را میبندد و سفری...
-
¤داستان کوتاه روزای سرد نبودن¤
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1392 19:09
دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در...
-
¤داستان کوتاه دختر هوس باز¤
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 13:06
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق...
-
¤ داستان کوتاه دیوار ¤
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 21:37
-آن طرف ها....نه خیلی دور از اینجا...در کوچه ی باریکی که انتهایش پیدا نبود راه می رفتم...زمین ناهموار و پر از خرده سنگ های ریز و درشت کف پایم فرو می رفت.دست روی زبری دیوارها می کشیدم.شاخه های بلند و افتاده ی درخت های میوه می رفت توی چشمم...خسته که می شدم همان جا می ایستادم و روی زمین سخت می نشستم و به آسمان خیره می...
-
¤ داستان کوتاه رد پا ¤
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 21:32
همه ی وسایل اتاق نشیمن با یک میز و تلویزیون..یک فرش قرمز رنگ..و سه پشتی زهوار در رفته ی کهنه..چند تابلوی ارزان قیمت...یک ساعت دیواری با شماره های درشت و یک گلدان با گل های مصنوعی سر جمع می آمد.سینی گرد آهنی انباشته شده از لوبیا سبز پاک نشده پیش رویش...در حالی که به یکی از پشتی ها تکیه داده بود و دستش به سبزی لوبیاها...
-
¤ داستان کوتاه لالایی تب دار¤
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 21:29
صدای گرفته ای سرفه کنان از پشت گوشی تلفن شنیده می شد: -بدجوری تب کردم..اگر دستت را روی پیشانی ام می گذاشتی می دیدی داغ داغ شده...این روزه تعطیلی هیچکس هم نیست به داد آدم برسد..دست از پا درازتر برگشتم خانه!!آلرژی فصلی لعنتی هم زده بالا...نمی توانم درست نفس بکشم. -اصلا چرا جلو کولر خوابیدی..بچه ای !!بیست و چند سالت...
-
¤ داستان کوتاه مبهم ¤
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 21:23
بوی برنج تازه دم کرده از دم در به مشام می رسید.درب بالکن نیمه باز بود و پرده موج های نرم آرامی داشت.پیش روی آینه ایستاد.دستی به موهایش کشید.ته ریشش در آمده بود و نمی گذاشت زخم چند روزه ی زوی آرواره اش پیدا شود.اما کبودی بالای چشمش یا زخم بالای ابروی چپش حسابی توی ذوق می زد.همین طور پای گاز رفت درب قابلمه را برداشت و...
-
¤داستان کوتاه جرأت¤
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 13:19
دیشب خوابش را دید.تو خواب دید ازدواج کرده و حلقه تودستش انداخته .یک دفعه از خواب پرید .دیگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناک شده بود .باران اشکش جاری شد. با خود گفت :اگه ازدواج کرده باشه؟ اگه واقعیت داشته باشه؟ هی خودش را شرزنش می کرد.با خود گفت:ای کاش جرأتش را داشتم وبه او می گفتم که دوستش دارم و غم این عشق را در...
-
¤داستان کوتاه گلبهار¤
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 13:16
داغونم، به بن بست خوردم، از وقتی چشمام رو باز کردم دنیا باهام بیرحم بوده، از همون اول با محدودیت شروع شد، با سختی شروع شد، با همه فرق داشتم، ولی اون روزا چیزی حالیم نبود، نمیدیدم نگاهای سنگین دیگران رو، ضعفم رو نمیدیدم، شاد بودم، خیلی خوب بود، ولی اوضاعم اونجوری نموند، بدنم تغیان کرد، دیگه به اختیار من نبود، روز به...
-
¤داستان یک عاشقانه ساده¤
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 21:52
حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی. دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت...