-
چقدر بزرگ شدم . . .
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 19:53
کمیعوض شدم دیریست از خداحافــــظیها غمگین نمیشوم به کسی تکیه نمیکنم از کسی انتظـــار محبت ندارم خـــــودم بوسه میزنم بردستـــــانم سر به زانوهایم میگذارم و سنگ صبور خــــــودم میشوم چقدر بـــزرگ شدم یک شبه . . .
-
تو رو کجا گمت کردم
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 19:14
تــو رو کـجــا گـمــت کــردم؛بـگــو کـجــایِ ایـن قـصــه؟ کــه حـتــی جـوهــر شـعــرم ؛ هـمـیـنــو از تــو مــی پــرســـه کـه چـی شــد اون هـمــه رویـا هـمــون قـصــری کـه مـیـســاخـتـیــم ؛ دارم حــس مـیـکــنـم شــایـد ؛مــن و تـــو عـشــق و نـشـنــاخـتـیــم ! تـقـــدیـم بــه شـــادی جــون و هـنـــگـامـه جـــون
-
داستان کوتاه لحظه ی آخر
جمعه 25 مردادماه سال 1392 17:14
xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ... یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و...
-
کــنــج تـنــهــــایــی
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1392 12:37
کنج تنهایی من قشنگ تر از بودن با کسی است که هر بار دلش به هوای دیگری می رود !
-
داستان کوتاه مرا بغل کن
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 20:00
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از...
-
آتش عشق
شنبه 19 مردادماه سال 1392 18:58
-
اشک
جمعه 18 مردادماه سال 1392 13:09
-
داستان کوتاه خاطره
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 21:03
پسرک دست هاشو ها کرد و گذاشت زیر بغلش ، لپ هاش خون افتاده بود ، منو که دید دوید جلو و گفت خانم می خوای فالت بگیرم ، پسش زدم و گفتم نه جونم ، انگار کسی به دلم چنگ زد ، لایه ای از اشک چشمم را پوشاند همه جا تارشد ، نور لامپ های سر در بازار کش آمد و بر ماتی اطراف افزود، گذشته مثل باد خودش را ریخت تو سرم ، خیلی با خودم...
-
داستان کوتاه کهنه ی نو
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 18:00
دخترک از راه رسید کفش های کهنه اش را با عصبانیت به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مادر و تأسف بار پدر، به اتاقش پناه برد و در را محکم پشت سرش بست... به همه کس و همه چیز بد و بیراه می گفت. از همه متنفر بود حتی از خودش! نمی دانست چرا باید کفش های او کهنه باشند و کفش های دختر همسایه شان نو! دخترک از...
-
طفلک دل من
شنبه 12 مردادماه سال 1392 17:28
-
تـنـــــهـــایــم گــذاشــت
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 20:31
-
داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 17:53
پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ...
-
داستان کوتاه نگاه مثبت
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 11:47
نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه “چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت...
-
فاصله ها
شنبه 5 مردادماه سال 1392 13:22
-
ولی رفت
شنبه 5 مردادماه سال 1392 13:16
-
داستان کوتاه ذوق سفر
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 12:29
وقتی شنیدم قراره بریم مسافرت کلی سر ذوق اومدم. مامان از خاله شنیده بود که دایی ترتیبی داده که بچه های فامیل با هم به یک سفر کوتاه برن. جایی هم که به عنوان مقصد در نظر گرفته شده بود برای من دوست داشتنی بود. چون یکی از بهترین مسافرت هایی که قبلا داشتم همونجا بود و من با تصور زیبایی که از اون جا پیدا کرده بودم واقعا...
-
داستان کوتاه لبخند
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 20:02
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید: ” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد....
-
داستانک طنز ازشادی جون
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 17:00
مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود. تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود...
-
داستانک قایق
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 15:57
xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx توی یه قایق کوچک یه دختر پسر بودند که عاشقانه همدیگه وقایقشونو دوست داشتند.اونها با قایق از مردابها رودها و رودخونه های زیادی گذشته بودند و سختی های زیادی رو پشت سر گذاشته بودند و حالا به در یا رسیده بودند. تو قایق...
-
هنوزم عاشق دنیای دردم
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 20:03
-
داستان کوتاه تو و من کجا هستیم ؟
جمعه 28 تیرماه سال 1392 14:05
پسری جوان از کنار دختری که مانتوی سیری پوشیده و روسری که انگار مال خواهر کوچیکه اش بو د را به سر داشت و طناب قلاده سگی در دستش بود گذشت. پسر با چشمهایش سر تا پای دختر را خورد و متلکی آب دار به او انداخت ولی دختربدون کوچکترین واکنشی همچنان چشم به پسری که درون مزدای شرابی رنگی که کنار خیابان پارک کرده بود داشت. پسر از...
-
آخرین نامه
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 20:57
فردا روز عملیات ماست.مرگ رو خیلی راحت میتونیم حس کنیم.همه ی بچه ها میدونن این اخر خطه.اتیشی که فردا توش پا میذاریم اگه خدام بخواد گلستون نمیشه.من که مردم برام گریه نکنی!من تحمل دیدن اشکای تورو ندارم.من جونمو دادم تا تو گریه نکنی.راستی تو اخرین نامت گفتی که حامله ای! حالا که حامله ای دیگه اصلا نباید گریه کنی.ی وقت...
-
داستان کوتاه عشق پنهانی
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 11:28
دزدکی نگاهش کردم. و این شده بود کار هر روزه ام!!! سخت مشغول کلنجار رفتن به یک مشت گزارش کار و صورت جلسه هایی بود که روی میزش تلنبار شده بود. صورتش براق تر به نظر می رسید .شاید کمی عرق کرده بود.موهای خرمایی رنگی که اول صبح به یک طرف مرتب شانه شان کرده بود حالا روی پیشانی بلندش ریخته بودند. همه ی این حالات وقتی به اوج...
-
پریشانم
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 20:14
-
با تو بودن
شنبه 22 تیرماه سال 1392 18:59
-
داستان کوتاه آن دخترمراکشی
جمعه 21 تیرماه سال 1392 19:57
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخریسی روزگار را میگذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آبهای مدیترانه برد. مرد میخواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایستهای برایش باشد. کشتی در نزدیکیهای مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را...
-
اگر به سویت اینچنین دویدم
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1392 17:36
-
کارت پستال
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 11:36
-
داستان کوتاه خنده تلخ سرنوشت
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 14:11
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به...
-
دلتنگی
جمعه 14 تیرماه سال 1392 19:05
♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● یــادمـــه وقـتـــی کـنــــارم نــبــــودی بـهـــت مـــی گـفــتــم ای کـــاش کـنــــارم بـــودی بـهـــم مـیـگـفـتــــی مـــن کــنـــارتـم ولـــی تــو مــنـــو نـمـــــی بـیـنـــی بــهـــم مـیـگـفـتـــی دســـتــام تــوی دسـتـــت...